چوپان

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صادق همایونی

کتاب مرجع: گوشه هایی از فولکلور ایران - مجله کاوه سال هشتم شماره ۲۹

صفحه: ۳۷۵ - ۳۷۸

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر هفتمی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ۶ خواهر بزرگ تر

افسانه چوپان تقریباً روایت تکمیل شده ای است از افسانه هایی که با همین مضمون در سایر مناطق ایران گفته می شود. در این جا کاکا سیاه است که دختران (ضد قهرمان) را از رودخانه عبور می دهد و دختر خوب قصه (قهرمان) به خواسته او تسلیم نمی شود. در این افسانه چنان که می خوانیم عصمت و پاکی انسان مورد ستایش قرار گرفته است.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. هرکه بنده خداست بگوید «یا خدا» - «یا خدا». هفت تا خواهر بودند، از خانه شان به راه افتادند تا بروند منزل خاله شان. در راه رسیدند به رودخانه بزرگی که از سیل جاری شده بود. هر کاری کردند، نتوانستند رد شوند. کاکا سیاهی از راه رسید و وقتی ماجرا را فهمید به آنها گفت: «من حاضرم همه شما را از رودخانه رد کنم اما به شرطی که هر کدام ماچی به من بدهید.» شش تایشان حاضر شدند و هفتمی هر کاری کردند حاضر نشد و گفت: «نه ماچ می دهم و نه از رودخانه رد می شوم و الان هم بر می گردم.» آن شش تا وقتی دیدند که ممکن است آبرویشان برود او را گرفتند و به درخت بیدی بستند و بعد سرش را بریدند و ماچ به کاکا سیاه دادند و از رودخانه رد شدند. شیری که از آنجا می گذشت او را خورد. دخترها وقتی به منزل خاله شان رسیدند و خاله شان پرسید: «هفتمی کجاست؟» گفتند شیر او را پاره پاره کرد. مدتها گذشت روزی چوپانی از آنجا عبور می کرد. دید نی بسیار قشنگی در آنجا روییده. گله اش را آب داد و بعد چاقویی را در آورد و نی را برید و بنا کرد به نواختن. وقتی می نواخت دید از نی آواز غم انگیزی بگوشش می رسد که می خواند:بزن بزن چوپون شاه خوب می زنی، چوپون شاه این خواهرای رو سیاهماچی دادن کاکاسیاه گیس مرا بستن به بیدتن مرا دادن به شیرچوپان هراسان شد و به راه افتاد و رفت به حضور شاه و قضیه را گفت. اتفاقاً را از چوپان گرفت و در آن  دمید که باز صدای سوزناکی از نی بلند شد. بزن بزن شازده ما خوب می زنی، شازده مااین خواهرای رو سیاهماچی دادن کاکاسیاه گیس مرا بستن به بید تن مرا دادن به شیر  طولی نکشید که همه اهل شهر خبردار شدند. دور قصر پادشاه غوغایی برپا شد که آنطرفش ناپیدا. همه خلایق جمع شده بودند تا این نی را ببینند و صدایش را بشنوند. اتفاقاً داخل جمعیت خواهران و مادر دخترک هم بودند که همگی یادشان به سرنوشت او آمده بود. مادر دختر وحشت زده و هراسان می رود خدمت پادشاه و می گوید دختر مرا هم شیر پاره کرده شاید او باشد. اذن بدهید تا چند دقیقه نی را به من بدهند تا من نیز کمی در آن بدمم. پادشاه فرمان داد و نی را به او دادند و تا مادرش در آن دمید این صدای سوزناک از آن برخاست. بزن بزن مادر جونیخوب می زنی مادر جونی این خواهرای رو سیاهماچی دادن کاکا سیاه گیس مرا بستن به بید تن مرا دادن به شیردخترها پیش خودشان فکر می کنند که نکند صدا صدای خواهرشان باشد. و یکی یکی نی را می گیرند و در آن می دمند و نی به همه آنها می گوید: بزن بزن خواهر جونیخوب می زنی خواهر جونی تن مرا دادی به شیرگیس مرا، بستی به بید تا اینکه دختر آخری که همه را وادار به کشتن او کرده بود در آن دمید و نی به صدا در می آید که: بزن بزن رو سیاه شدهخوب می زنی رو سیاه شدهتن مرا دادی به شیر گیس مرا بستی به بید دختر وحشت زده از زدن خودداری می کند و مادر دختر از پادشاه تقاضا می کند که نی را به او بدهند و مال او باشد. پادشاه که بیقراری و بی تابی مادر و دخترانش را می بیند تحت تاثیر قرار می گیرد و نی را به مادر می دهد. نی را به خانه می آورند و گاه به گاه در آن می دمند. دختری که کینه او را به دل داشته و روزی کههیچکس در خانه نبود، نی را در آتش می اندازد و آتش گر می کشد و نی خاکستر می شود و [دختر] خاکستر را دور می ریزد. پس از سالها از خاکستر، بوته هندوانه ای سبز می شود و گل می کند و گل تبدیل می شود به هندوانه ای بزرگ. روزی پیرزنی آن را می چیند و به خانه اش می برد. اتفاقاً شاهزاده مریض می شود و هندوانه تجویز می کنند. هر جا می گردند گیرشان نمی آید. تا بالاخره قضیه سبز شدن بوته هندوانه و گل کردن و ثمر دادن آن و اینکه پیرزنی آن را کنده و برده را به عرض پادشاه می رسانند. پادشاه می فرستد دنبال پیرزن و پیرزن برای شفای شاهزاده آنرا با رضایت می فروشد. هندوانه را در قصر پادشاه نگاه می دارند تا اینکه طبیب آن را طلب می کند که بشکند ولی هر کجای آن چاقو می گذارند صدایی از آن بر می خیزد که: «اینجا نبر دست من است، اینجا نبر پای من است، اینجا نبر قلب من است.» خود شاهزاده چاقو را می گیرد و آنرا با احتیاط می شکند و می بینند دختری زیبا و خوش اندام با موهای شبق رنگ و چشمهای درشت سیاه از توی آن در آمد. خیال می کنند که پیرزن سحر و جادویی کرده. می فرستند دنبالش و او را می آورند و می پرسند که این هندوانه را چگونه به دست آوردی و او جریان را می گوید و بالاخره پدر و مادر دختر پیدا می شوند و همه چیز برملا می شود. شاهزاده هم یکدل نه، صد دل عاشق دخترک می شود و او را خواستگاری می کند و پدر و مادر دختر هم با خوشحالی قبول می کنند و هفت روز و هفت شب قنادی ها قند می ریزند و شماعی ها شمع می سازند و در مملکت بساط عیش و سرور پهن می شود. شاهزاده بعد از عروسی با دختر، مرضش به کلی رفع می شود. خواهران دختر از غم و غصه دق می کنند و یکی یکی می میرند. الهی همانطور که دختر پاک و معصوم و بیگناه به مرادش رسید همه اهل عالم هم برسند. قصه ما دوغ بود.همش دزد و دروغ بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد